به نام خدا
برای تمام مردم تهران شاید چهارشنبهای بود مانند تمام چهارشنبههای دیگر؛ برای ما امّا روز خاصی بود که از مدّتها قبل منتظرش بودیم و برایش برنامهریزی کرده بودیم. ترافیک تهران مثل همیشه تمامی نداشت و ما بیقرار رسیدن به مقصد و دیدن آن لبخندهای دوست داشتنی، سختی و دوری راه را فراموش کرده بودیم. کوله بار سفر بسته بودیم، اینبار به قصد دیدار فرزندان خانواده همیاری در استان سیستان و بلوچستان.
به هر طریق رسیدیم و مهمان سرزمین پهناور سیستان و بلوچستان شدیم. طبق قرار قبلی میزبان ما دانشگاه سیستان و بلوچستان بود که امکان اسکان همیاران در استادسرای این دانشگاه را هماهنگ کرده بودند.
هرچه ما مشتاق و بیقرار بودیم شانس با ما یار نبود و علیرغم هماهنگیهای قبلی، سفارشات ما با ده ساعت تأخیر به دست ما رسید. ناچار تمام برنامهها به تأخیر افتاد. البته که این اتّفاقات همیشه وجود دارند و تنها نگرانی ما این بود که نزد فرزندانمان بدقول شدیم. در خانواده همیاری ما باور داریم که اعتماد و علاقه این کودکان به همیاران ما، گوهر ارزشمندی است که به هیچ بهایی نباید آن را از دست بدهیم؛ پس همواره میکوشیم تا به هر بهانهای این انس و الفت را افزایش دهیم و نگذاریم ذرهای بیاعتمادی و ناامیدی بین ما فاصله اندازد.
قرار بود روز پنجشنبه به زابل برویم امّا مشکلات پیش آمده موجب شد سفر به زابل را به روز جمعه موکول کرده و روز پنجشنبه مهمان روستاهای اطراف زاهدان باشیم. روستاهای بکجود و کاشی پایین. با دو ساعت رانندگی از زاهدان به سمت میرجاوه، به روستاهای هممرز با پاکستان رسیدیم. باز هم مثل هربار قلبمان فشرده شد از این همه معصومیت و شرافت که در جبر روزگار اسیر شدهاند. هر بار که در تدارک برنامهای هستیم هزاران طرح و ایده و اولویت میچینیم تا به نتیجه دلخواه برسیم ولی وقتی به اینجا میرسیم، از هدیههای کوچک ما آنقدر خوشحال میشوند، آنقدر بزرگوارانه و محجوبانه قدردانی میکنند، که شرمنده میشویم از دستهای خالیمان. شرمنده میشویم که در پایتخت زندگی میکنیم و در کنار آدمهایی که باور نمیکنند خرج تفریح یک روزشان نهایت آرزوی این کودکان را تأمین میکند؛ که خود را از چشیدن طعم لذّت حقیقی با دیدن لبخند معصومانه این کودکان محروم کردهاند؛ که چشم و گوش بسته، به دنبال آرامش در مسیری به جز نوعدوستی و مهربانی هستند و باور نمیکنند که مقصد، همین نزدیکی هاست همین جا که کودکی معصوم از آرزوهایش میگوید.
بخش جذاب این دیدارها همواره گپ و گفت ما با این بچّههاست. آنجا که این کودکان، رها از محیط و محرومیتهایی که به آنها تحمیل شده، آن چنان دنیای رنگینی از رؤیاهایشان میسازند که لبخند به لبمان میآید و دلمان قرص میشود که هر تلاشی برای این کودکان ارزنده است و گامهای کوچک و دستهای خالی ما اگر فقط بتواند این شوق و امید را در دلشان زنده نگه دارد، کافیست. باورش سخت است که دختران این روستاها آرزوهای بزرگ و به ظاهر بعیدی چون طراح لباس و خواننده شدن در سر دارند و پسران کوچک با آرزوی پرواز و پوشیدن لباس خلبانی به خواب میروند. اینها همان نشانههایی است که ما را برای تداوم این راه، ولو با هدایای کوچکی چون یک جفت کفش که به بچّهها هدیه کردیم، امیدوار میسازد.
روز جمعه نیز مسیر زابل را در پیش گرفتیم. حدود ساعت 11 به زابل رسیدیم و به سمت روستاهای مقصد یعنی حمزه آباد، امامیه و حسن محمود حرکت کردیم. وقتی رسیدیم خیلی شرمنده شدیم از شنیدن اینکه بچّهها از حدود ساعت 8 منتظر ما بودند. عذر خواستیم و هدایا را بین بچّهها پخش کردیم. شوق کودکانه این بچّهها از داشتن یک جفت کفش نو چنان تصاویر زیبا و دلنشینی را در ذهن همیاران ما ثبت میکند که علیرغم تمام مشکلات، همواره خواهان حضور در این سفرها هستند.
مسیر روستاهای زابل طولانی بود و پخش هدایای روستاهای مختلف تا بعداز ظهر طول کشید. نکته مثبت این مسیر این بود که در راه با دوستانمان در کمپهای هلال احمر که برای رسیدگی به امور سیلزدگان تشکیل شده بودند؛ نیز دیدار کردیم و با خدمات موردنیاز منطقه آشنا شدیم.
این سفر هم به لطف خدا و همیاران به خوشی پایان یافت و ما اکنون با انرژی و انگیزه مضاعف در تدارک برنامههای بعدی خود هستیم. امیدواریم که به همّت همیاران و مردم نوعدوست کشورمان این بار با دستانی پر و مملو از امانات شما خیّرین گرامی نزد این بچّهها برگردیم تا افراد بیشتری را در لذّت و آرامش ناشی از محبّت به این کودکان سهیم سازیم.